لابد الان كه داريد اين يادداشت را مي خوانيد، قبل اش حسابي توي دل تان به مان توپيده ايد كه كو آن همه مطلب و روزنوشت كه قرار بود مرتب و به روز، اين جا بگذاريم؟ تا شما هم در جريان مستقيمِ حال و هواي جشنواره و فيلم هايش قرار بگيريد. خب، بايد بگويم كه ما هم «استند باي» يك جرقه، یک تلنگر در اين جشنواره بيست و ششم ایم. يك نيروي محركه واقعي تا همه مان را سرحال بياورد و هي نخواهد براي شاداب ماندن و تاب آوردن كل جشنواره، همه اش از خودمان بگذاريم وسط و خرج كنيم. اما حالا روزشمارِ جشنواره رسیده به عدد 4 و راست اش فکر می کنم دیگر نباید برای راه اندازیِ محفل این جا، به امید و دل خوشی سینمایِ حقیر شده مان نشست و درست مثلِ جلسه های مطبوعاتیِ این روزها (متأسفانه) باید توی یک ردیفِ سینما صحرا، با بروبچه های پایه سایت بنشینیم و مرتب از سوتی ها و گاف های سنگین کمک بگیریم تا اعصاب له شده مان کمی آرام بگیرد.
...
یادداشت اول، روز اول
همان ثانیه اول ورود حسابی خورد توی پرمان! وقتی شنیدن جمله «شما مهمانِ قهوه جاکوبز هستید...» هم زمان شد با نوشیدن اش و خب...این نوشیدنی گرمی است که باید تا روز آخر تحمل اش کنیم!
بلافاصله خبر رسید که جای «آتش سبز» قرار است «1408» پخش شود که واقعا خدا خیرشان بدهد. حالا که فکر می کنم، می بینم آن موقع روز واقعا زود بود برایِ بستن و قفل شدن ذهن. فیلم تازه اصلانی بعد از این همه سال، فقط می شود گفت که صقیل و سنگین است برای درک و هضم!
«به همین سادگی» رضا میرکریمی البته یک هنگامه قاضیانیِ خوب دارد (همچنین اضافه کنید اجرای نسبتا خوبِ محمد جواد جعفرپور را در نقش پسرش) اما همین به تنهایی، به این می ماند که مثلا «یک روز بخصوص» اسکولا، فقط یک سوفیا لورن خوب داشته باشد! این چه فرمایشی است اصلا...! ماجرای قفل شدن ذهن مان را هم که بعد از تماشای «آتش سبز» گفتم. بعد از تماشای این یکی توهم می زنید که تمام فیلم هایی که توی عمرتان دیده اید، اصلا سینما بوده؟ اگر نه، پس این چیست؟! تصورش را کنید که بعد از دیدن همچه صیغه ای از سینما، فرو بروی توی صندلی ای که دارد چهره جرج کلونی را روی آن تپه و کنار آن سه اسب در «مایکل کلایتون» نشان می دهد. دست آخر هم برای این که این عیشِ مان منقص نشود، ترجیحا سالن و آن نسخه سافت و بی زیرنویس و امیر و وحیدِ سحر شده را در آن موقعِ شب ترک کردیم.
دیالوگ برگزیده روز اول از «آتش سبز» : «...همه گوسفند دارند و تو کِرم...»!
...
روز دوم
عزم مان را با بچه ها جزم کردیم که برویم سینما سپیده و «فرزندان انسان» و «چوپان خوب» را پشت سر هم ببینیم و به این ترتیب اوردوزی بزنیم که نرسیده به سینما خبر رسید برنامه تغییر کرده و قرار است به جای «فرزندان انسان»، «قطار 3:10 به یوما»ی جیمز منگولد پخش بشود. با پویان عسگری و امیر جلالی تصمیم گرفتیم برای تماشایِ سکانس فرارِ از روی پشت بامِ کرو و بیل روی پرده عریض و شنیدن موسیقیِ بلترامی، آن سئانس را از دست ندهیم. بعدش هم که نشستیم و «پاره»ای از «چوپان خوب» را دوباره دوره کردیم. «کنعان» مانی حقیقی همان طور که انتظار می رفت به آخرین سئانسِ سینمای مطبوعات نرسید و به جای آن، «در میان ابرها»ی حجازی را دیدیم. در آن ساعتِ شب؛ تماشایِ ملغمه (این جا به معنایِ درست کلمه) معناگرایی از مثلا «مالنا» و «دوشیزه سان شاین کوچولو»! به اش اضافه کنید گویشِ بدِ عربیِ الناز شاکردوست را، می شود الحب عذاب.
دیالوگ برگزیده روز دوم از «قطار 3:10 به یوما» (البته با کمی دست کاری از سوی عواملِ اجرایی جشنواره!/ بن وید رو به دَن در آن سوئیتِ مخصوص عروسیِ هتل):
«دَن، فکر می کنی چند «خونواده» این صحنه رو از این جا دیدن»!
شما هم بنويسيد (4)...